انگار کسی دنیا را با دو دست گرفت و محکم تکان داد. همه چیز بههم خورد. اول صداهای کوچکی از دور آمد. بعد صداها بلندتر شد. بعد صداها نزدیکتر شد. رادیو موسیقیاش را قطع کرد و چیزهایی گفت که پدرم ترسید. مدرسهها تعطیل شدند. و ادارهها. و خیابانها خلوت شد. و بیمارستانها شلوغ شد. و صدای آمبولانس و آزیر روز و شب میپیچید توی شهر. و در شهر کسی نبود. انگار مرگ مثل ولگردِ مستی صبح تا شب با توپ و تانک و تفنگ افتاده بود توی خیابانها دنبال آدمها و مردم از ترس او توی زیرزمینها و سنگرها پناه گرفته بودند.