#ماجرای_یک_شب_طولانی
شب است. دیر وقتِ شب است. توی هال همه خوابیدهاند. به این فکر میکنم که آدمها در خواب چقدر معصوم میشوند. لابد چون نمیتوانند از خودشان دفاع کنند. از توی رختخواب بلند میشوم و میروم توی دستشویی و صورتم را میشویم. بیخودی سعی میکنم به آیینه نگاه نکنم. بعد برمیگردم توی هال و به ساعت دیواری نگاه میکنم. کمی بعد هر چه فکر میکنم به خاطرم نمیرسد ساعت چند بود. انگار به صفحهای بدون عقربه نگاه کرده بودم. یکدفعه انگار خطوط دیوار و تصاویر و سطوح و ابعاد نااُقلیدسی میشود و پیشانیام چه عرقی کرده است. با اینکه اواسط بهمن ماه است و هوا به شدت سرد است اما من مدام عرق میکنم. ابروهام پر شدهاند از عرق پیشانیام. با انگشت اشاره آنها را میچکانم. باز به ساعت نگاه میکنم. عطش کردهام. میروم توی آشپزخانه و از توی یخچال بطری آب را بیرون میآورم و کمی سَر میکشم. نمیدانم باز چه مرگم شده است. نفسنفس میزنم به طوری که وقتی به طرف پنجره میروم به وضوح صدای نفسنفس زدنم را میشنوم. کنار پنجره ایستادهام و پردهی پنجره را کنار میزنم. تا دوردستها که نگاه میکنم تنها تک و توک چراغهایی روشن است و ته افق چند ستاره برق میزنند توی آسمان. نزدیک طلوع سپیده است که پرده را کنار میکشم و بطری آب را با خودم میآورم و میگذارم کنار کامپیوتر. به پشتی تکیه دادهام و دقیقهای زل میزنم به نور کامپیوتر تا ضربان قلبم آرام شود. اما نمیشود و من مثل کسی که جن دیده باشد به سرعت سرِپا میایستم و آب دهانم را قورت میدهم و لبهایم را با زبانم تـَر میکنم و تا صبح توی هال قدم میزنم.
- ۹۵/۱۱/۱۱