برداشت های کاملن شخصی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳
بهمن

حرف که می زنی

من از هراس طوفان

زل می زنم به میز

به زیر سیگاری

به خودکار

تا باد مرا نبرد به آسمان.

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای

در کلمه ای انگار

در عین

در شین

در قاف

در نقطه ها.

  • علی اصغر مهدوی
۱۳
بهمن

این کتاب های نادان را

که مدام می گویند

وزن ندارد

و رنگ یا طعم یا رایحه 

و حجم ندارد و دیده نمی شود صدای تو،

زیر آن بید بلند

که از شنیدن واژه هایت جنون گرفت

دفن کنید

به فتوای مرد غمگینی

که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می بندد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۳
بهمن

من از زندگی چیز زیادی نمی خواهم. در واقع من سال هاست به این نتیجه رسیده ام که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می دانم نمی توام از عهده شان بر بیایم. با زندگی ام رفتار مسالمت آمیزی دارم. به او فشار نمی آورم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طور کلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچ کس و هیچ چیز.

  • علی اصغر مهدوی
۱۲
بهمن

اگر ازدواج کنم دیگر باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و نق و نوق بچه و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم. یخ می زنم. عشق از یادم می رود و گرسنگی جایش را می گیرد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۲
بهمن

آدم ها در جاهای شلوغی مثل سینما یا خیابان های پرجمعیت دائم به هم برخورد می کنند و بعد بی آنکه ذره ای در هم فرو بروند مثل گوی های بیلیارد از هم دور می شوند. چرا آدم ها نمی توانند در یکدیگر فرو بروند؟

از اینکه نمی توانم وارد بقیه ی آدم ها شوم احساس تنهایی می کنم. در جاهای شلوغ دلهره دارم که چطور می توانم خودم را از میان این همه آدم بیرون بیاورم. به خودم می چسبم تا گم نشوم.
گاهی ترکیب چند عنصر شیمیایی باعث تولید مواد منفجره می شود. درست مثل آدم ها
بعضی در یکدیگر چنان حل می شوند که دیگر قابل جدایی نیستند و برخی دیگر تجزیه ناپذیرند.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

هیچ چیز برای من به اندازه ی خداوند اهمیت ندارد و هر چیزی که مستقیماً به خدا مربوط نشود برای من ذره ای ارزش ندارد. خداوند منشا زندگیست و اگر کسی از این سرچشمه جدا شد ذره ای از زندگی در او نیست.
از اینکه در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین می شوم. آن قدر دلم برای خداوند می سوزد که گاهی، شب ها برای او گریه می کنم. گاهی هوس می کنم بمیرم.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

مادرم تقریباً یک بی سواد مطلق است. یک کلمه هم درس نخوانده است. از دنیای به این بزرگی هیچ چیز نمی داند. اوایل فکر می کردم مادرم همه چیز می داند، اما بزرگ تر که شدم جواب هایش برایم باورنکردنی وغیرعملی به نظر می رسیدند. سعی کردم او را متقاعد کنم که درست فکر نمی کند اما زود فهمیدم که این کار بیهوده است. هر چه بیشتر درس می خواندم فاصله ی من و او بیشتر می شد. او حتی نمی داند زمین کروی است یا آب اقیانوس شور است. مادرم می گفت صدتا از این کتاب هایی که می خوانی را به نانوا بدهی یک نان سوخته هم به تو نمی دهد. مادرم راست می گفت. گاهی وسط کلاس درس دینامیک سیستم های قدرت  یا الکترومغناطیس که تخته پر از فرمول های ریاضی و فیزیک می شود، با خودم فکر می کنم که مادرم چه چیزی از این فرمول ها می تواند بفهمد؟ انتظار ندارم نسبیت عام انیشتین یا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ یا تئوری موجی بودن نور تامس یانگ را بفهمد، اما او حتی نمی داند آب در چند درجه به جوش می آید. تنها چیزی که از علم ریاضیات می داند، عمل جمع و تفریق، آن هم در حد انگشتان دست است. درک او از جهان چیزی در حد هیچ است.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

وضع بدتر از این است که کسی بتواند آن را کنترل کند. شاید کسی بتواند کلیات را درست کند، اما سامان دادن به جزئیات از عهده ی هیچ کس بر نمی آید. همه چیز به وضوح از دست رفته است. بهترین کاری که از دست ما ساخته است، این است که منتظر بمانیم و خوب باشیم. منتظر کسی که می گویند یک روز بهشت را با خودش خواهد آورد. اگر همه خوب شوند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشند می آید و جزئیات را هم اصلاح می کند. جزئیات به شکل تاسف باری تباه شده اند. آدم ها همه در جزئیات تباه می شوند اما کسی به جزئیات اهمیت نمی دهد. همه در فکر کلیات اند. من سعی می کنم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم. خوب بودن دشوار است، اما به نظر تنها راه نجات است.

  • علی اصغر مهدوی