برداشت های کاملن شخصی

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷
دی

گاهی در تاریکی محض تکه هایی از نور می افتد روی درودیوار و من چیزهایی می بینم. من درباره ی چیزهایی که می بینم شعر می گویم. گاهی صداهای عجیبی می شنوم و می ترسم. هیچ کس مرا نمی فهمد. خسته شده ام. همه می گویند نوشته هایم زاییده ی خیال من است، اما من هر چه را می گویم، می بینم. در واقع تا چیزی را نبینم نمی گویم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

یکی از اختراع های مهم بشر که شاید آن را بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد همین تیر خلاص است. کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان -یا حیوان- از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که همزمان خشونت آمیز و ترحم آمیز است، نشان می دهد. البته بشر قبلاً بارها استعداد خودش را در اختراع پدیده های حیرت انگیزی مثل تیر خلاص نشان داده است.
برای نمونه، زندان یکی از این اختراع ها است. این که انسانی را از محیطی به وسعت کره ی زمین جدا کنیم و سپس به عنوان تنبیه او را در فضایی بسیار کوچک -تنها به ابعاد سه قدم در چهار قدم- محصور کنیم و همزمان از او مراقبت کنیم تا زنده بماند، دستاورد بزرگی برای انسان معاصر محسوب می شود.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

من شب ها بیدارم و روزها می خوابم. مثل سگ ها. تنها فرقش این است که من پارس نمی کنم. البته گاهی هم پارس می کنم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

مدت هاست که منتظر کسی نیستم. یعنی کسی را ندارم که منتظرش باشم. برای عاشقیت علاوه بر زنی که بتوانی دوستش داشته باشی باید چیزهای دیگری هم باشد. چیزهایی که فکر می کنم برای همیشه در من مرده است. این روزها اگر منتظر چیزی باشم احتمالاً مرگ است که گاهی احساس می کنم مثل یک آدم کش حرفه ای دارد در به در دنبالم می گردد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی
مدتیه دارم فکر می کنم بدترین وضعیت ممکن چی می تونه باشه. اوایل فکر می کردم بدترین اتفاق وضعیتِ مادرِ یه بچه ی مریضه که امیدی به خوب شدن بچه ش نیست و مادره بالای سر بچه بال بال می زنه تا بچه بمیره، اما بعد فهمیدم این بدترین وضعیت نیست. یعنی در واقع دیدن یه عکس نظرم رو عوض کرد. از جایی که عکس گرفته شده بود من فقط می تونستم از روی تعداد پاهای اون ها جنازه ها رو بشمرم. لباس هاشون تکه پاره بود و همه ی نعش ها پر از خاک. اون موقع بود که فهمیدم زلزله از یه بچه ی مریض می تونه بدتر باشه. اما این همه اش نبود. چیزهای بدتری هم بود. چیزهای هولناک تر. مثلاً کشتار. من واقعاً می خواستم بفهمم بدترین چیز چی هست.  اگر کمی به این قضیه فکر کنیم که وقتی آدم ها همه ی فکر و شعور و استعداد خودشون رو به کار می اندازند تا حسابی دخل همدیگه رو دربیارند شاید بتونم بفهمم که چه وضعیت عجیبی به وجود می آد. آدم ها دوبار با تمام قوا این کار رو کرده اند. با تمام قوای ذهنی و عملی. اما وضعیت بدتری هم هست. این وضعیت رو تازه کشف کردم. بدتر از کشتار همون چیزیه که کشتار رو درست می کنه. بدتر از کشتن آدم ها چیزهاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست.
  • علی اصغر مهدوی
۲۵
دی

وقتی روحی وحشی شد باید رام اش کرد. باید شست و شوش داد. خوشبختانه یا بدبختانه ما آدم ها، ضعیف هستیم. خیلی ضعیف. با یه ذره فشار کارمون ساخته س. بعضی ها معتقدند فشار یه موهبته، یه معجزه س که با اون می شه خیلی کارها کرد به شرطی که دقیق و به موقع و به اندازه از اون استفاده کنیم. خوب البته فشار انواع و اقسامی داره اما نتیجه ی همه ی اون ها یه چیز بیش تر نیست: بازسازی روح آدم ها. در واقع کار فشار یه نوع استحاله س. طوری تغییر می ده که حتی خود طرف هم نمی فهمه چه اتفاقی افتاده. عینهو مهندسی ژنتیک می مونه. با یه ذره فشار می تونیم حتی سلول های یه روح رو برداریم و جاشون رو با سلول های یه روح دیگه عوض کنیم. شبیه نوعی بازی می مونه. می تونیم اسمش رو بزاریم بازی با روح.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

همیشه فکر می کرده ام -و حالا هم فکر می کنم- که دردها، انگار هیولاهایی، در گوشه گوشه ی بدن آدم خوابیده اند و تنها کافی است چیزی آن ها را بیدار کند. بیدار که شدند دیگر کسی نمی تواند در برابرشان تاب بیاورد. زیر تک تک دندان ها هیولا خوابیده است. توی هر کلیه یکی از آن هیولاها خوابیده است. بزرگ تر از هیولاهای دندان. هر کس در زندگی یک یا چند بار با این هیولاها مواجه می شود. همیشه وقتی با یکی از این هیولاها درگیر شدی فکر می کنی این بدترین و وحشتناک ترینِ آن هاست، اما بعد می فهمی هیولاهای وحشتناک تری هم هست. فکر می کنم هیولاهای ناشناخته ی زیادی هست که هنوز با آن ها روبه رو نشده ام. در کتاب وحشتناکی -زایمان بدون درد- نویسنده، در جدولی، دردها -هیولاها- را از بزرگ به کوچک ردیف کرده است. درد زایمان از دندان درد، بریدگی، شکستگی، و حتی سرطان و کمر درد بیش تر و تنها از دردی که پس از قطع عضو تولید می شود کم تر است.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

من دفن خواهم شد.
زیر آوار این کلمات،
من دفن خواهم شد.

با پیش رفت این شعر،
روح من از حرارت این کلمات
از دوزخ علامت های مکرر سوال
از نشانه های بهت و خیرگی
که مدام ته هر عبارت تکرار می شوند
و از سنگینی واژه ی درماندگی
خرد خواهد شد.

د ر م ا ن د ه
خواهد شد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

ذهن آدم عین کارخونه می تونه سوال تولید کنه. سوال پشت سوال. هر سوال ده تا سوال دیگه با خودش می آره. اما با این سوالا می شه راهی پیدا کرد؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه.
هر سوال عینهو یه طناب می پیچه به دست و پای آدم و وقتی سوال ها زیاد بشن اون قدر طناب به دست و پای آدم می پیچه که دیگه حتی یه قدم هم نمی تونه برداره.
اتفاقاً سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتی بیرون. باعث می شه روح مست بشه، وحشی بشه.
سوال ها و جهل روح ما را می خورد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی


شب و روز به مرگ فکر می کنم. دست خودم نیست. دائم به جاده هایی فکر می کنم که می روند و می روند و می روند تا می رسند به مرگ. آدم وقتی می میرد چه چیزی را از دست می دهد که آدم های زنده هنوز آن را از دست نداده اند؟ من تا نزدیک ترین حد ممکن، تا آن جایی که انسانی می تواند به مرگ نزدیک شود اما هنوز زنده بماند، به مرگ نزدیک شده ام. از وقتی این فکرها می آید سراغم، من مثل کودکی که جانور وحشتناکی دیده باشد مچاله می شوم توی خودم و در جایی -اغلب توی رختخواب- پناه می گیرم. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید از مردن. از اینکه ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.
کافی است لحظه ای قبل از رسیدن ماشینی که با سرعت در بزرگراه می راند، خودت را پرت کنی در آن فضای خالی. دیگر رفته ای توی دهان مرگ.
بعد، دیگر نیستی. انگار صف کشیده ایم تا یکی یکی برویم توی آن حفره. بچه هایی که توی کوچه بازی می کنند ته صف هستند. وقتی کسی ماشینش سقوط می کند توی دره یا شب می خوابد و صبح با سرطان خون از خواب بیدار می شود یا کسی با چاقو دخلش را می آورد، خارج از نوبت رفته است توی حفره. اغلب اما، نوبت رعایت می شود. جاهای دیگری را هم سراغ دارم که مرگ در آن ها لانه کرده است. اسم شان را گذاشته ام خانه های مرگ.
انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری. باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانه ای پا بگذاری که در تیررس اسبی یا فیلی یا وزیری هستند. کافی است یک بار اشتباه کنی و بروی جایی که در مسیر مهره ی حریف باشی. این اشتباه، آخرین اشتباهی است که کسی می تواند مرتکب شود. وقتی از ارتفاع یک ساختمان بلند زل می زنم به پایین، آن پایین -درست زیر ساختمان- یکی از آن خانه ها است. جایی است که مرگ خوابیده و منتظر است. وقتی قرص سیانوری را توی دست می گیری، می توانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا آن را ببلعی و تمام.
جایی که اکسیژن نیست یکی از خانه های دائمی اوست.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

وقتی کلمات بازی در نیاورند و چراغم روشن باشد -چراغ روحم را می گویم- خیلی خوب شعر می گویم یا می نویسم اما وقتی کلمات وحشی شوند یا چراغم به هر دلیل خاموش باشد، بهترین کاری که می توانم انجام بدهم، یعنی بهترین کاری که از دستم برمی آید این است که کپه ی مرگم را بگذارم و تا آنجا که می توانم بخوابم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است.
وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته باشد ظاهراً چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می کند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است.
وقتی کسی نمی بیند، نمی بیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمی بیند، گرچه فکر می کند دارد می بیند. به علاوه کسی که کمی می بیند می تواند بفهمد دیدن چقدر خوب است و همین فهمیدن او را کلافه می کند. اما کسی که مطلقاً نمی بیند نمی تواند بفهمد دیدن یعنی چه و از این نظر اصلاً کلافه نیست، یا حداقل کمتر کلافه است. کسی که اصلا نمی شنود هزار بار آسوده تر است از کسی که کمی می شنود. کسی که هیچ نمی داند یا کسی که خیلی می داند، خوشبختر است از کسی که کمی می داند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

من یکی دیگه نیستم. یعنی نمی خوام باشم. می خوام استعفا بدم. از آدم بودن.
از اینکه مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می شد یک تکه سنگ بود. یه تکه چوب. مشتی خاک باغچه. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلاً نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاکن پاک کرد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است.
وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می دانم. یعنی سال هاست که می دانم.
از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده ام.
اگر خواهرم بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت.
شانه های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است. نرسیده است اما.
هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند.
ما را اما شاید برساند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی

بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم.
از اینکه موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالاً تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد، ربطی به من نداشته یاشد، می ترسم.
شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی  مصائبی می دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، وتنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید.
بارها به این فکر کرده ام که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود، چه کسی، واقعاً چه کسی، مقصر است؟ اگر در تصادف کوری کشته شود چه؟
اگر پسر من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟؟
اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان بگیرد چه؟
اگر دختر یکی از نوادگانم از دست شوهر عوضی و ابله اش با داشتن چهار بچه ی قد و نیم قد خودکشی کند، چه؟
این که دیگران بچه دارند و یا کسانی به آب و آتش می زنند تا بچه دار شوند برای من ذره ای اهمیت ندارد. بچه دار شدن به شکل محترمانه اش عادتی است که بشر دچارش شده.
هیچ دلیلی وجود ندارد که همه بخواهیم شبیه هم زندگی کنیم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی

آن مرد زن دارد

و دیابت

و هفت بچه

و فشار خون

و تاکسی دارد و پانزده ساعت در شبانه روز کار می کند

و عینک ذره بینی دارد

و هفته ای چهار بار می میرد.

درست می گوید آن عابدِ مستِ فروتنِ عاشقِ دختر دو کوچه بالاتر

که چهار سه تا امروز دقیقاً می شود نهصد و پنجاه و چهار هزار و پانصد و شصت و سه.


  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی


سال ها پیش در یک کتاب وحشتناک خواندم فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.
در کتاب نوشته شده بود معمولاٌ چند چیز باید بهم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. نوشته شده بود از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.
در خوشبختی هم چند چیز باید هم زمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست.
اما اگر همه ی اینها باشد شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. از نظر نویسنده، تنها تفاوت آنها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها بهم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. نویسنده نوشته بود وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. برگشتی در کار نیست. برای همین است که از نظر نویسنده ی کتاب، هر خوشبختی در معرض فرو ریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند، حتی شاید شدت شان بیشتر هم بشود.
توی کتاب نوشته شده بود فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم به طوری که گلوله ی آخر -به عنوان تیر خلاص- توی شقیقه اش شلیک شود.

  • علی اصغر مهدوی
۱۹
دی

درآثار من وضعیت ‎هایی مثل بی‎ پناهی، نا امیدی، رنج، تردید، اضطراب، ترس، معناداری یا بی ‎معنایی زندگی، عشق، خیانت، معصومیت و البته مفهوم مرگ مدام طرح میشود.

اینها مفاهیم مشترک و بنیادین ما آدمها هستند. صرف ‎نظر از فرهنگ و جامعه و تاریخ و جغرافیایی که در آن زیست میکنیم این مفاهیم با انسانیت ما همراه هستند. این‎ها چیزهایی هستند که هم دین میکوشد پاسخی برای آن ها فراهم کند و هم در حوزه ‎های فلسفی و عرفانی پاسخی برای آنها طرح میشود. از طرفی این‎ها از نوع مسائل وجودی (اگزیستانسیال) هستند که در زندگی فردی آدم‎ها حضور جدی دارند.

ادبیات برای من یعنی جایی که میتوانم بخشی از روحم را در آن نشان دهم؛ نشان دادنی که به قصد تاثیرگذاری بر دیگران و در تحلیل نهایی به بهتر کردن زندگی مخاطب کمک کند.
با این حال خوب می‎دانم که امکانات ادبیات در این سه زمینه بسیار محدود و ناچیز است؛ هم در نمایش روح انسان، هم در تاثیرگذاری و هم در بهترکردن زندگی دیگران.
بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با این همه باید به همین تاثیرات کوچک و محدود قانع باشیم چون امکانات دیگری در اختیار ندارم. کلمات، تنها ابزار ما برای بیان چیزهایی هستند که در اعماق روح مان میگذرد.
اگر نمایش وضعیت درونی بتواند حتی برای دقایقی بر مخاطب تأثیرمثبت بگذارد و یا حس همدردی او را برانگیزد به طوری که احساس کند رنج‎هایی را که او دارد از سر میگذراند دیگری هم ‎تجربه کرده است، شاید احساس کند که در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذت های نوشتن این باشد که بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.

  • علی اصغر مهدوی
۱۷
دی

از نظر من، زندگی با رنج ‎های فوق‎ العاده زیادی همراه است و موانعی در مسیر زندگی وجود دارد که اغلب نمی توانیم از روی آن‎ها جهش کنیم.
موانعی که وقتی با آنها برخورد می‎کنیم زخم‎هایی به‎جسم و روح ما وارد می کنند که به سادگی التیام پیدا نمی‎کنند.
به خصوص که این موانع به شکل پیش بینی نشده و غیرقابل درکی مدام در برابر ما پدیدار می شوند.
البته روزنه‎ها و دریچه‎های نور هم وجود دارد اما این روزنه ها بسیار اندک هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروی این موانع و رنجها بیشتر میشوند و همزمان توانایی‎ ها و تحرکت کم‎تر می‎شود.
طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوریک و هم به لحاظ تجربه های فردی این‎طور ببینی ممکن است به این نتیجه برسی که زندگی چیز چندان جذابی هم نیست. درواقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخش‎های مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانع‎کننده‎ای نیز برای آن وجود ندارد. پاره ای از رنج ها برای همه مشترک است؛ چه در کشورهای قدرتمند صنعتی و چه در کشورهای عقب افتاده. البته کشورهای پیشرفته تا حد امکان از شدت رنج‎هایی که میتوان آنها را با تدبیر و عقلانیت از بین برد، کاسته اند. اما پاره ای از رنج‎ها هستند که ربطی به تدبیر انسان ندارند. این رنج‎ها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بی کفایتی ما در تدبیر؛ مانند بیماری ها، شکست ها و ناکامی های در عشق، تنهایی و مرگ. همین‎هاست که نگاه من را می‎سازد؛ این که فرقی نمی‎کند کی هستی و کی و کجا زندگی می کنی. اما من سعی کرده ام با امید زندگی کنم، من همیشه در زندگی یک روزنه ی امید نگه می دارم. حتی اگر این امید روز به روز کم‎سوتر شده باشد.
فکر می کنم هنوز می‎توان امیدوارانه زندگی کرد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۵
دی

پنج هفت تا: هفده تا

مرغ گفت: قوقولی قوقو

چهار نه تا: شصت و پنج تا

آن مرد چاقو دارد، تفنگ دارد، و فلسفه را خوب می داند

دو هفت تا: پنجاه و یکی

آبیِ سرخِ صورتیِ سیاه است آن خوشگلِ خوبِ عوضیِ پاکِ حقه باز

آن زن در خیابان زندگی می کند و نود و پنج خانه در تهران دارد

چهار سه تا چندتا می شود؟

  • علی اصغر مهدوی