برداشت های کاملن شخصی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹
ارديبهشت

شاید خداوند در هیچ جای دیگرِ هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن. دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم.

  • علی اصغر مهدوی
۱۹
ارديبهشت

چرا آدم ها اینقدر در فهمیدن ماهیت هستی ناتوان اند؟ دست فروش ها و دوره گردها و سپورها و خیاط ها و آشپزها و راننده تاکسی ها و حتی دانشجوها و فیلسوف ها و خیلی های دیگر چه درکی از این هستی پیچیده دارند؟ همیشه دلم برای آدم های زیادی می سوزد که توان حمل خودشان را هم در این دنیا ندارند. آدم هایی که جهلشان آن ها را نه فقط از فهم هستی و انسان ناتوان کرده که از درک مصائب بزرگی مثل فقر، بیماری و مرگ هم ناتوان می کند. وقتی سپوری کودک خردسالش را در اثر بیماری مهلکی از دست می دهد، او حتی نمی تواند  ابعاد این اتفاق تلخ را درک کند یا وقتی اتومبیلی دست فروشی را زیر می گیرد و او را برای تمام عمر از داشتن پا محروم می کند، دست فروش بی آنکه به چیزی اعتراض داشته باشد، بقیه عمرش را با عذاب معلولیت به سر می آورد و حتی نمی فهمد که او فقط یکبار شانس زندگی کردن داشته و حالا این شانس برای همیشه از او سلب شده است.

  • علی اصغر مهدوی
۰۵
ارديبهشت

نمی دانم چه مرگم شده است. توی کله ام هیاهوست. احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم. ساده ترین سوال ها برای من معمای پیچیده شده اند. انگار همه جا تاریک شده است. انگار کور شده ام. من هنوز هم گرفتار سوال های کشنده ی چه باید کرد و از کجا شروع کنیم هستم. منظورم این است که هنوز نمی دانم چی باید کنم و چه نباید کنم و دقیقاً دنبال چه هستم.
واقعاً که عالم پیچیده ای داریم. فکر می کنم به اندازه ی تعداد آدم ها فلسفه ی زندگی وجود داشته باشد. آخ هشت میلیارد فلسفه ی زندگی!

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

هستی لایه لایست. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین. من فکر کنم هر کس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخاد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه رو کمی محو کرده. اگر او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر میشه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو بجای هزار تا انتخاب خوب انتخاب کنیم وضع اونقدر آشفته و تاریک میشه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه میمونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا میکنه. خوشبختانه هستی اون قدر سخاوت داره که دائم یه فرصت و یه شانس دیگه به ما میده تا دوباره از صفر شروع کنیم. اما اگر ما در موقعیتی، خوب رو انتخاب کنیم راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی احتمالاً با شرایط پیچیده تری مواجه خواهیم شد که باز هم باید انتخاب کنیم. این انتخاب ها مثل دالان هزار تو همیشه در مقابل ما قرار دارن. با هر انتخاب سرعت ما بیشتر و بیشتر میشه. تا اونجا که با سرعت نور هم میتونیم پیش بریم. در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت ما کم میکنه. اونهایی که دائم به انتخابهای بد دست میزنن وضع تاسف باری پیدا میکنن. اونقدر کند میشن تا کاملاً متوقف میشن و بعد شروع میکنن به فرو رفتن. اون قدر فرو میرن تا اینکه به کلی دفن میشن. برای این آدمها هم البته که فرصت هست اما اونها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن. زندگی مواجهه ی ابدی آدمها با این انتخابهاست. 
خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هرچند انجام اون به همون اندازه آسون نیست. با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده می شه. چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص می ده مثل آجرهایی هستند که در نهایت ساختمان بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند. تنها نکته مهم اینه که تا ردیف های پایینی درست کار گذاشته نشه امکان گذاشتن ردیف های بالایی نیست. منظور اینه که هر کس در هر موقعیت می دونه که کاری که انجام می ده خوبه یا نه. کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی از بین چند تا خوب می تونه بهترین رو تشخیص بده. کسی که فقط خوب ها رو انجام می ده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظور از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه. چنین کسی اگه بخواد، می تونه خیال های آدمها رو هم درک کنه. او در سطحی بالاتر حتی می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. چنین اقتداری البته مایه فخر نیست چون این کوچکترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد. چنین کسانی می تونند بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدهند. منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولا به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت آسان است.
به هر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از رفتار. وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه. به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه سفید هستی خودمون می کشیم. بسیاری از آدمها که انتخاب هاشون خوب نیست در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نا مفهوم تولید می کنند که هیچ معنای روشنی ندارند. اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره . چیزی شبیه به یک تابلو نقاشی.
اما فقط پذیرش او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ای ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هرکسی همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره. این یک رابطه دو طرفه است. خداوند بعضی ها نمی تونه حتی یک شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مومنِ به چنین خداوندی توقعش از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. اما برای کسی که ایمان نداره متاسفانه خداوندی هم وجود ندارد.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

دنبال چه می گردید؟ دنبال من؟ برای پیدا کردنم نمی خواهد این همه راه بیایید در دشت و بیابان.
من توی سفره ی خالی شما هستم. توی چین و چروک های صورت پیرزن ها. توی سرفه های مادربزرگ ها. توی شـیارهای پیشانی پدربزرگ ها. توی ناله های زنانی که دارند وضع حمل می کنند. توی پینه های دست آدم های بدبخت و فقیر. توی آرزوهای دخترهای فقـیرِ دم بخت که منتظرند مردی با اسب سفید بالدار بیاید و آن ها را از نکبتِ فقری که تویش گیر افتاده اند نجات بدهد. توی عینک ته استکانی چشم های پدر ناامـیدی که با جیب خالی، بچه ی مریضش را از این دکتر به آن دکتر می برد. توی دل پسر بچه ی دبستانی که به خاطر مداد پاک کنی توی خیابان دعوایش می شود. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید خانه برود اما از زن و بچه اش خجالت می کشد. توی دل زن تعمیرکاری که دوست دارد شب ها که شوهرش از کار برمی گردد خانه، دستش از روغن و گریس سیاه باشد. توی دل شوهری که اگر دست هایش سیاه نباشد ساکت می شود و یک گوشه ای از اتاق گرسنه می خوابد اما صدای زنش که به بچه ها می گوید خدا بزرگ است نمی گذارد راحت بخوابد. در فکر فیلسوف بی چاره ای که می خواهد من را ثابت کند اما نمی تواند. توی نمازهای طولانی آن عابد که حاضر نیست خلوت شبانه اش را با تمام دنیا عوض کند. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پسرش را از جبهه می آورند. توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلویش زدند. توی خاک هایی که روی پیکر شهید می ریزند. توی اشک های بچه ای که از درد بی پدری گریه می کند و معنای بی پدری را هنوز نمی فهمد. توی تنهایی آدم ها. توی استیصال آدم ها. توی خدایا چه کنم ها؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی غم تمام نشدنی زن های بیوه. توی شادی عروس ها. توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شوند. توی بازگشت به من. توی دل شلوغ تو. توی دانست های بی در و پیکر تو. توی شک و تردیدهای تو.  

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

خیلی سعی کردم تا همه چیز را بفهمم، اما نتوانستم. سعی کردم به کمک فیزیک و ریاضیات و حتی فلسفه همه چیز را اندازه بگیرم اما ناگهان دریافتم که در هستی چیزهایی هست که با ابزارهایی که من در اختیار دارم نمی شود آن ها را اندازه گرفت یا فهمید. پس گیج شدم و فرو رفتم. بعد همه ی محاسبات را خط زدم و از نو شروع کردم. همه ی اجزا شمرده شده بود اما چیزی این وسط کم بود. فرمول هایم جایی نیمه تمام ماندند. دوباره گیج شدم، پس فرو رفتم. طبیعت، آزمایش گاه ها و کتابخانه ها را جست و جو کردم اما نیافتم. می خواستم برگردم اما نمی توانستم. راهِ آمده مثل کلافی سردرگم، پیچیده و ناپیدا بود. راهی که می رفتم بن بست بود. پس کلافه شدم، لغزیدم و باز هم فرو رفتم. فرصت تمام می شد و من همچنان در جاده ای کـِدِر می رفتم و برمی گشتم. برمی گشتم و فروتر می رفتم. هر چه را هم یافته بودم از دست دادم و پرسش ها زیاد و زیادتر شدند. معماها بیشتر و بیشتر و ذهنم تاریک و تاریک تر. چراغ روحم خاموش شد و ظلمت به جانم افتاد. کور شدم و سررشته از دستم رها شد، پس فروتر رفتم. دیگر به جای اینکه من مسئله را حل کنم خودم به پرسشی دشوار و بغرنج تبدیل شده بودم که باید کسی خودم را حل می کرد. سنگی که برداشته بودم سنگین بود پس ترازویم شکست و نظمم به هم ریخت. از بی نظمی پریشان شدم و دور خودم چرخیدم تا رها شوم. اما این کافی نبود. باید هنوز هم می گریختم. باید دور می شدم. باید از خودم دورتر می رفتم. بی قـرار شدم. در خودم فروریختم. کوچک و کوچک تر شدم و از ارتفاع افتادم. تـبـاه شدم.

  • علی اصغر مهدوی