برداشت های کاملن شخصی

۱۹
دی

درآثار من وضعیت ‎هایی مثل بی‎ پناهی، نا امیدی، رنج، تردید، اضطراب، ترس، معناداری یا بی ‎معنایی زندگی، عشق، خیانت، معصومیت و البته مفهوم مرگ مدام طرح میشود.

اینها مفاهیم مشترک و بنیادین ما آدمها هستند. صرف ‎نظر از فرهنگ و جامعه و تاریخ و جغرافیایی که در آن زیست میکنیم این مفاهیم با انسانیت ما همراه هستند. این‎ها چیزهایی هستند که هم دین میکوشد پاسخی برای آن ها فراهم کند و هم در حوزه ‎های فلسفی و عرفانی پاسخی برای آنها طرح میشود. از طرفی این‎ها از نوع مسائل وجودی (اگزیستانسیال) هستند که در زندگی فردی آدم‎ها حضور جدی دارند.

ادبیات برای من یعنی جایی که میتوانم بخشی از روحم را در آن نشان دهم؛ نشان دادنی که به قصد تاثیرگذاری بر دیگران و در تحلیل نهایی به بهتر کردن زندگی مخاطب کمک کند.
با این حال خوب می‎دانم که امکانات ادبیات در این سه زمینه بسیار محدود و ناچیز است؛ هم در نمایش روح انسان، هم در تاثیرگذاری و هم در بهترکردن زندگی دیگران.
بنابراین از ادبیات انتظار بزرگی ندارم. اصولا از هنر چنین انتظاری ندارم. با این همه باید به همین تاثیرات کوچک و محدود قانع باشیم چون امکانات دیگری در اختیار ندارم. کلمات، تنها ابزار ما برای بیان چیزهایی هستند که در اعماق روح مان میگذرد.
اگر نمایش وضعیت درونی بتواند حتی برای دقایقی بر مخاطب تأثیرمثبت بگذارد و یا حس همدردی او را برانگیزد به طوری که احساس کند رنج‎هایی را که او دارد از سر میگذراند دیگری هم ‎تجربه کرده است، شاید احساس کند که در دنیا تنها نیست. شاید از معدود لذت های نوشتن این باشد که بنویسی تا دیگران احساس کنند در زندگی تنها نیستند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی


سال ها پیش در یک کتاب وحشتناک خواندم فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.
در کتاب نوشته شده بود معمولاٌ چند چیز باید بهم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. نوشته شده بود از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.
در خوشبختی هم چند چیز باید هم زمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست. عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست.
اما اگر همه ی اینها باشد شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. از نظر نویسنده، تنها تفاوت آنها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها بهم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. نویسنده نوشته بود وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است. برگشتی در کار نیست. برای همین است که از نظر نویسنده ی کتاب، هر خوشبختی در معرض فرو ریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند، حتی شاید شدت شان بیشتر هم بشود.
توی کتاب نوشته شده بود فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم به طوری که گلوله ی آخر -به عنوان تیر خلاص- توی شقیقه اش شلیک شود.

  • علی اصغر مهدوی
۱۷
دی

از نظر من، زندگی با رنج ‎های فوق‎ العاده زیادی همراه است و موانعی در مسیر زندگی وجود دارد که اغلب نمی توانیم از روی آن‎ها جهش کنیم.
موانعی که وقتی با آنها برخورد می‎کنیم زخم‎هایی به‎جسم و روح ما وارد می کنند که به سادگی التیام پیدا نمی‎کنند.
به خصوص که این موانع به شکل پیش بینی نشده و غیرقابل درکی مدام در برابر ما پدیدار می شوند.
البته روزنه‎ها و دریچه‎های نور هم وجود دارد اما این روزنه ها بسیار اندک هستند و تو هرچه در زندگی جلوتر بروی این موانع و رنجها بیشتر میشوند و همزمان توانایی‎ ها و تحرکت کم‎تر می‎شود.
طبیعی است وقتی زندگی را هم به لحاظ تئوریک و هم به لحاظ تجربه های فردی این‎طور ببینی ممکن است به این نتیجه برسی که زندگی چیز چندان جذابی هم نیست. درواقع نه تنها جذاب نیست، بلکه تلخ هم هست و بخش‎های مهمی از آن سیاه است و پاسخ قانع‎کننده‎ای نیز برای آن وجود ندارد. پاره ای از رنج ها برای همه مشترک است؛ چه در کشورهای قدرتمند صنعتی و چه در کشورهای عقب افتاده. البته کشورهای پیشرفته تا حد امکان از شدت رنج‎هایی که میتوان آنها را با تدبیر و عقلانیت از بین برد، کاسته اند. اما پاره ای از رنج‎ها هستند که ربطی به تدبیر انسان ندارند. این رنج‎ها وجود دارند چون برآمده از انسان بودن ما هستند نه از بی کفایتی ما در تدبیر؛ مانند بیماری ها، شکست ها و ناکامی های در عشق، تنهایی و مرگ. همین‎هاست که نگاه من را می‎سازد؛ این که فرقی نمی‎کند کی هستی و کی و کجا زندگی می کنی. اما من سعی کرده ام با امید زندگی کنم، من همیشه در زندگی یک روزنه ی امید نگه می دارم. حتی اگر این امید روز به روز کم‎سوتر شده باشد.
فکر می کنم هنوز می‎توان امیدوارانه زندگی کرد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۵
دی

پنج هفت تا: هفده تا

مرغ گفت: قوقولی قوقو

چهار نه تا: شصت و پنج تا

آن مرد چاقو دارد، تفنگ دارد، و فلسفه را خوب می داند

دو هفت تا: پنجاه و یکی

آبیِ سرخِ صورتیِ سیاه است آن خوشگلِ خوبِ عوضیِ پاکِ حقه باز

آن زن در خیابان زندگی می کند و نود و پنج خانه در تهران دارد

چهار سه تا چندتا می شود؟

  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی

آن مرد زن دارد

و دیابت

و هفت بچه

و فشار خون

و تاکسی دارد و پانزده ساعت در شبانه روز کار می کند

و عینک ذره بینی دارد

و هفته ای چهار بار می میرد.

درست می گوید آن عابدِ مستِ فروتنِ عاشقِ دختر دو کوچه بالاتر

که چهار سه تا امروز دقیقاً می شود نهصد و پنجاه و چهار هزار و پانصد و شصت و سه.


  • علی اصغر مهدوی
۲۰
دی

بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم.
از اینکه موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالاً تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد، ربطی به من نداشته یاشد، می ترسم.
شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه ی  مصائبی می دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، وتنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید.
بارها به این فکر کرده ام که اگر بچه ی من ناقص الخلقه متولد شود، چه کسی، واقعاً چه کسی، مقصر است؟ اگر در تصادف کوری کشته شود چه؟
اگر پسر من از شدت فقر روزی هزار بار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟؟
اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان بگیرد چه؟
اگر دختر یکی از نوادگانم از دست شوهر عوضی و ابله اش با داشتن چهار بچه ی قد و نیم قد خودکشی کند، چه؟
این که دیگران بچه دارند و یا کسانی به آب و آتش می زنند تا بچه دار شوند برای من ذره ای اهمیت ندارد. بچه دار شدن به شکل محترمانه اش عادتی است که بشر دچارش شده.
هیچ دلیلی وجود ندارد که همه بخواهیم شبیه هم زندگی کنیم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

خوب می دانم که گریه های بزرگی در انتظارم است.
وقتی مادرم بمیرد من سخت گریه خواهم کرد. این را از همین حالا می دانم. یعنی سال هاست که می دانم.
از یادآوری اش به وحشت می افتم اما هیچ روزی را بدون فکر کردن به آن نگذرانده ام.
اگر خواهرم بمیرد من باز گریه خواهم کرد. به شدت.
شانه های من از گریه بر گور او خواهند لرزید و من فکر خواهم کرد که دنیا به آخرین نقطه اش رسیده است. نرسیده است اما.
هیچ مرگی دنیا را به آخرین نقطه اش نخواهد رساند.
ما را اما شاید برساند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

من یکی دیگه نیستم. یعنی نمی خوام باشم. می خوام استعفا بدم. از آدم بودن.
از اینکه مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو تا گوش دارم از خودم متنفرم. کاش می شد یک تکه سنگ بود. یه تکه چوب. مشتی خاک باغچه. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلاً نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاکن پاک کرد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است.
وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته باشد ظاهراً چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می کند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است.
وقتی کسی نمی بیند، نمی بیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمی بیند، گرچه فکر می کند دارد می بیند. به علاوه کسی که کمی می بیند می تواند بفهمد دیدن چقدر خوب است و همین فهمیدن او را کلافه می کند. اما کسی که مطلقاً نمی بیند نمی تواند بفهمد دیدن یعنی چه و از این نظر اصلاً کلافه نیست، یا حداقل کمتر کلافه است. کسی که اصلا نمی شنود هزار بار آسوده تر است از کسی که کمی می شنود. کسی که هیچ نمی داند یا کسی که خیلی می داند، خوشبختر است از کسی که کمی می داند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی

وقتی کلمات بازی در نیاورند و چراغم روشن باشد -چراغ روحم را می گویم- خیلی خوب شعر می گویم یا می نویسم اما وقتی کلمات وحشی شوند یا چراغم به هر دلیل خاموش باشد، بهترین کاری که می توانم انجام بدهم، یعنی بهترین کاری که از دستم برمی آید این است که کپه ی مرگم را بگذارم و تا آنجا که می توانم بخوابم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۱
دی


شب و روز به مرگ فکر می کنم. دست خودم نیست. دائم به جاده هایی فکر می کنم که می روند و می روند و می روند تا می رسند به مرگ. آدم وقتی می میرد چه چیزی را از دست می دهد که آدم های زنده هنوز آن را از دست نداده اند؟ من تا نزدیک ترین حد ممکن، تا آن جایی که انسانی می تواند به مرگ نزدیک شود اما هنوز زنده بماند، به مرگ نزدیک شده ام. از وقتی این فکرها می آید سراغم، من مثل کودکی که جانور وحشتناکی دیده باشد مچاله می شوم توی خودم و در جایی -اغلب توی رختخواب- پناه می گیرم. نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید از مردن. از اینکه ته این زندگی چیست؟ از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که حسابی داری زندگی می کنی و زندگی ات سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده، ناگهان چیزی می آید وسط و تو دوپایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف می شود.
کافی است لحظه ای قبل از رسیدن ماشینی که با سرعت در بزرگراه می راند، خودت را پرت کنی در آن فضای خالی. دیگر رفته ای توی دهان مرگ.
بعد، دیگر نیستی. انگار صف کشیده ایم تا یکی یکی برویم توی آن حفره. بچه هایی که توی کوچه بازی می کنند ته صف هستند. وقتی کسی ماشینش سقوط می کند توی دره یا شب می خوابد و صبح با سرطان خون از خواب بیدار می شود یا کسی با چاقو دخلش را می آورد، خارج از نوبت رفته است توی حفره. اغلب اما، نوبت رعایت می شود. جاهای دیگری را هم سراغ دارم که مرگ در آن ها لانه کرده است. اسم شان را گذاشته ام خانه های مرگ.
انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری. باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانه ای پا بگذاری که در تیررس اسبی یا فیلی یا وزیری هستند. کافی است یک بار اشتباه کنی و بروی جایی که در مسیر مهره ی حریف باشی. این اشتباه، آخرین اشتباهی است که کسی می تواند مرتکب شود. وقتی از ارتفاع یک ساختمان بلند زل می زنم به پایین، آن پایین -درست زیر ساختمان- یکی از آن خانه ها است. جایی است که مرگ خوابیده و منتظر است. وقتی قرص سیانوری را توی دست می گیری، می توانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا آن را ببلعی و تمام.
جایی که اکسیژن نیست یکی از خانه های دائمی اوست.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

ذهن آدم عین کارخونه می تونه سوال تولید کنه. سوال پشت سوال. هر سوال ده تا سوال دیگه با خودش می آره. اما با این سوالا می شه راهی پیدا کرد؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه.
هر سوال عینهو یه طناب می پیچه به دست و پای آدم و وقتی سوال ها زیاد بشن اون قدر طناب به دست و پای آدم می پیچه که دیگه حتی یه قدم هم نمی تونه برداره.
اتفاقاً سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتی بیرون. باعث می شه روح مست بشه، وحشی بشه.
سوال ها و جهل روح ما را می خورد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

من دفن خواهم شد.
زیر آوار این کلمات،
من دفن خواهم شد.

با پیش رفت این شعر،
روح من از حرارت این کلمات
از دوزخ علامت های مکرر سوال
از نشانه های بهت و خیرگی
که مدام ته هر عبارت تکرار می شوند
و از سنگینی واژه ی درماندگی
خرد خواهد شد.

د ر م ا ن د ه
خواهد شد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
دی

همیشه فکر می کرده ام -و حالا هم فکر می کنم- که دردها، انگار هیولاهایی، در گوشه گوشه ی بدن آدم خوابیده اند و تنها کافی است چیزی آن ها را بیدار کند. بیدار که شدند دیگر کسی نمی تواند در برابرشان تاب بیاورد. زیر تک تک دندان ها هیولا خوابیده است. توی هر کلیه یکی از آن هیولاها خوابیده است. بزرگ تر از هیولاهای دندان. هر کس در زندگی یک یا چند بار با این هیولاها مواجه می شود. همیشه وقتی با یکی از این هیولاها درگیر شدی فکر می کنی این بدترین و وحشتناک ترینِ آن هاست، اما بعد می فهمی هیولاهای وحشتناک تری هم هست. فکر می کنم هیولاهای ناشناخته ی زیادی هست که هنوز با آن ها روبه رو نشده ام. در کتاب وحشتناکی -زایمان بدون درد- نویسنده، در جدولی، دردها -هیولاها- را از بزرگ به کوچک ردیف کرده است. درد زایمان از دندان درد، بریدگی، شکستگی، و حتی سرطان و کمر درد بیش تر و تنها از دردی که پس از قطع عضو تولید می شود کم تر است.

  • علی اصغر مهدوی
۲۵
دی

وقتی روحی وحشی شد باید رام اش کرد. باید شست و شوش داد. خوشبختانه یا بدبختانه ما آدم ها، ضعیف هستیم. خیلی ضعیف. با یه ذره فشار کارمون ساخته س. بعضی ها معتقدند فشار یه موهبته، یه معجزه س که با اون می شه خیلی کارها کرد به شرطی که دقیق و به موقع و به اندازه از اون استفاده کنیم. خوب البته فشار انواع و اقسامی داره اما نتیجه ی همه ی اون ها یه چیز بیش تر نیست: بازسازی روح آدم ها. در واقع کار فشار یه نوع استحاله س. طوری تغییر می ده که حتی خود طرف هم نمی فهمه چه اتفاقی افتاده. عینهو مهندسی ژنتیک می مونه. با یه ذره فشار می تونیم حتی سلول های یه روح رو برداریم و جاشون رو با سلول های یه روح دیگه عوض کنیم. شبیه نوعی بازی می مونه. می تونیم اسمش رو بزاریم بازی با روح.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی
مدتیه دارم فکر می کنم بدترین وضعیت ممکن چی می تونه باشه. اوایل فکر می کردم بدترین اتفاق وضعیتِ مادرِ یه بچه ی مریضه که امیدی به خوب شدن بچه ش نیست و مادره بالای سر بچه بال بال می زنه تا بچه بمیره، اما بعد فهمیدم این بدترین وضعیت نیست. یعنی در واقع دیدن یه عکس نظرم رو عوض کرد. از جایی که عکس گرفته شده بود من فقط می تونستم از روی تعداد پاهای اون ها جنازه ها رو بشمرم. لباس هاشون تکه پاره بود و همه ی نعش ها پر از خاک. اون موقع بود که فهمیدم زلزله از یه بچه ی مریض می تونه بدتر باشه. اما این همه اش نبود. چیزهای بدتری هم بود. چیزهای هولناک تر. مثلاً کشتار. من واقعاً می خواستم بفهمم بدترین چیز چی هست.  اگر کمی به این قضیه فکر کنیم که وقتی آدم ها همه ی فکر و شعور و استعداد خودشون رو به کار می اندازند تا حسابی دخل همدیگه رو دربیارند شاید بتونم بفهمم که چه وضعیت عجیبی به وجود می آد. آدم ها دوبار با تمام قوا این کار رو کرده اند. با تمام قوای ذهنی و عملی. اما وضعیت بدتری هم هست. این وضعیت رو تازه کشف کردم. بدتر از کشتار همون چیزیه که کشتار رو درست می کنه. بدتر از کشتن آدم ها چیزهاییه که می دونیم. منظورم خیلی چیزهاست. کاش می شد همه ی درها و دریچه های دانستن رو بست.
  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

مدت هاست که منتظر کسی نیستم. یعنی کسی را ندارم که منتظرش باشم. برای عاشقیت علاوه بر زنی که بتوانی دوستش داشته باشی باید چیزهای دیگری هم باشد. چیزهایی که فکر می کنم برای همیشه در من مرده است. این روزها اگر منتظر چیزی باشم احتمالاً مرگ است که گاهی احساس می کنم مثل یک آدم کش حرفه ای دارد در به در دنبالم می گردد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

من شب ها بیدارم و روزها می خوابم. مثل سگ ها. تنها فرقش این است که من پارس نمی کنم. البته گاهی هم پارس می کنم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
دی

یکی از اختراع های مهم بشر که شاید آن را بتوان با اختراع هواپیما و کامپیوتر یا کشف پنی سیلین و الکتریسیته مقایسه کرد همین تیر خلاص است. کشتن با استفاده از شلیک در شقیقه که در واقع به منظور رهایی انسان -یا حیوان- از درد مزمن و شدید اختراع شد، به وضوح نبوغ انسان را در انجام کاری که همزمان خشونت آمیز و ترحم آمیز است، نشان می دهد. البته بشر قبلاً بارها استعداد خودش را در اختراع پدیده های حیرت انگیزی مثل تیر خلاص نشان داده است.
برای نمونه، زندان یکی از این اختراع ها است. این که انسانی را از محیطی به وسعت کره ی زمین جدا کنیم و سپس به عنوان تنبیه او را در فضایی بسیار کوچک -تنها به ابعاد سه قدم در چهار قدم- محصور کنیم و همزمان از او مراقبت کنیم تا زنده بماند، دستاورد بزرگی برای انسان معاصر محسوب می شود.

  • علی اصغر مهدوی
۲۷
دی

گاهی در تاریکی محض تکه هایی از نور می افتد روی درودیوار و من چیزهایی می بینم. من درباره ی چیزهایی که می بینم شعر می گویم. گاهی صداهای عجیبی می شنوم و می ترسم. هیچ کس مرا نمی فهمد. خسته شده ام. همه می گویند نوشته هایم زاییده ی خیال من است، اما من هر چه را می گویم، می بینم. در واقع تا چیزی را نبینم نمی گویم.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

وضع بدتر از این است که کسی بتواند آن را کنترل کند. شاید کسی بتواند کلیات را درست کند، اما سامان دادن به جزئیات از عهده ی هیچ کس بر نمی آید. همه چیز به وضوح از دست رفته است. بهترین کاری که از دست ما ساخته است، این است که منتظر بمانیم و خوب باشیم. منتظر کسی که می گویند یک روز بهشت را با خودش خواهد آورد. اگر همه خوب شوند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشند می آید و جزئیات را هم اصلاح می کند. جزئیات به شکل تاسف باری تباه شده اند. آدم ها همه در جزئیات تباه می شوند اما کسی به جزئیات اهمیت نمی دهد. همه در فکر کلیات اند. من سعی می کنم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم. خوب بودن دشوار است، اما به نظر تنها راه نجات است.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

مادرم تقریباً یک بی سواد مطلق است. یک کلمه هم درس نخوانده است. از دنیای به این بزرگی هیچ چیز نمی داند. اوایل فکر می کردم مادرم همه چیز می داند، اما بزرگ تر که شدم جواب هایش برایم باورنکردنی وغیرعملی به نظر می رسیدند. سعی کردم او را متقاعد کنم که درست فکر نمی کند اما زود فهمیدم که این کار بیهوده است. هر چه بیشتر درس می خواندم فاصله ی من و او بیشتر می شد. او حتی نمی داند زمین کروی است یا آب اقیانوس شور است. مادرم می گفت صدتا از این کتاب هایی که می خوانی را به نانوا بدهی یک نان سوخته هم به تو نمی دهد. مادرم راست می گفت. گاهی وسط کلاس درس دینامیک سیستم های قدرت  یا الکترومغناطیس که تخته پر از فرمول های ریاضی و فیزیک می شود، با خودم فکر می کنم که مادرم چه چیزی از این فرمول ها می تواند بفهمد؟ انتظار ندارم نسبیت عام انیشتین یا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ یا تئوری موجی بودن نور تامس یانگ را بفهمد، اما او حتی نمی داند آب در چند درجه به جوش می آید. تنها چیزی که از علم ریاضیات می داند، عمل جمع و تفریق، آن هم در حد انگشتان دست است. درک او از جهان چیزی در حد هیچ است.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
بهمن

هیچ چیز برای من به اندازه ی خداوند اهمیت ندارد و هر چیزی که مستقیماً به خدا مربوط نشود برای من ذره ای ارزش ندارد. خداوند منشا زندگیست و اگر کسی از این سرچشمه جدا شد ذره ای از زندگی در او نیست.
از اینکه در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین می شوم. آن قدر دلم برای خداوند می سوزد که گاهی، شب ها برای او گریه می کنم. گاهی هوس می کنم بمیرم.

  • علی اصغر مهدوی
۱۲
بهمن

آدم ها در جاهای شلوغی مثل سینما یا خیابان های پرجمعیت دائم به هم برخورد می کنند و بعد بی آنکه ذره ای در هم فرو بروند مثل گوی های بیلیارد از هم دور می شوند. چرا آدم ها نمی توانند در یکدیگر فرو بروند؟

از اینکه نمی توانم وارد بقیه ی آدم ها شوم احساس تنهایی می کنم. در جاهای شلوغ دلهره دارم که چطور می توانم خودم را از میان این همه آدم بیرون بیاورم. به خودم می چسبم تا گم نشوم.
گاهی ترکیب چند عنصر شیمیایی باعث تولید مواد منفجره می شود. درست مثل آدم ها
بعضی در یکدیگر چنان حل می شوند که دیگر قابل جدایی نیستند و برخی دیگر تجزیه ناپذیرند.

  • علی اصغر مهدوی
۱۲
بهمن

اگر ازدواج کنم دیگر باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و نق و نوق بچه و دویدن دنبال یک لقمه ی نان از کله ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم. یخ می زنم. عشق از یادم می رود و گرسنگی جایش را می گیرد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۳
بهمن

من از زندگی چیز زیادی نمی خواهم. در واقع من سال هاست به این نتیجه رسیده ام که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می دانم نمی توام از عهده شان بر بیایم. با زندگی ام رفتار مسالمت آمیزی دارم. به او فشار نمی آورم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طور کلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچ کس و هیچ چیز.

  • علی اصغر مهدوی
۱۳
بهمن

این کتاب های نادان را

که مدام می گویند

وزن ندارد

و رنگ یا طعم یا رایحه 

و حجم ندارد و دیده نمی شود صدای تو،

زیر آن بید بلند

که از شنیدن واژه هایت جنون گرفت

دفن کنید

به فتوای مرد غمگینی

که هر شب آدینه بر ضریح صدایت دخیل می بندد.

  • علی اصغر مهدوی
۱۳
بهمن

حرف که می زنی

من از هراس طوفان

زل می زنم به میز

به زیر سیگاری

به خودکار

تا باد مرا نبرد به آسمان.

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای

در کلمه ای انگار

در عین

در شین

در قاف

در نقطه ها.

  • علی اصغر مهدوی
۱۴
فروردين

اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. کاش نبودم. نمی خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. بیشتر آدم ها می آیند و می روند و هیچ غلطی نمی کنند. آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی می ترسم.

  • علی اصغر مهدوی
۱۴
فروردين

همیشه توی خودم فرو رفته ام. دلایل زیادی وجود دارد که ثابت می کند نباید وجود داشته باشم و به همین خاطر همیشه از اینکه وجود دارم شگفت زده ام. دنبال دلیل موجهی برای بودنم می گردم. می خواهم بدانم بیست و هفت سال قبل، یعنی درست قبل از تولدم کجا بودم. نمی دانم چرا بیست و هفت سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده ام. هزاران سال است که جهان وجود داشته اما من نبوده ام، پس چه دلیلی باعث شده که من ناگهان بیست و هفت سال قبل وجود پیدا کنم و به زندگی پرتاب بشوم؟ آن هم چه زندگی ای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه و نکبت که آخر هم به مرگ منتهی می شود. منصفانه نیست که انسان در زندگی با موانعی روبه رو شود که نتواند آن ها را از میان بردارد. اینها سوالات و اشکالات جدی ای است که چند سالی ذهنم را مشغول کرده است و زندگی را برایم تلخ و دشوار می کند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۳
فروردين

این که در اعماق اقیانوس ها جانداری باشد یا نباشد، این که فضا متناهی باشد یا نباشد و یا این که در سیاره ای دیگر به غیر از زمین حیات وجود داشته باشد یا نه، ذره ای در زندگی من تاثیر ندارد. اما بود و نبود خداوند برای من مهم است. اگر خداوندی وجود داشته باشد، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگر من همه ی عمرم را با فرض نبود او زندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر را با تمام پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم.
اما اگر خداوندی در کار نباشد مرگ پایان همه چیز است و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به این که ما فقط یکبار زندگی می کنیم، واقعاً باخت بزرگی ست.

به نظر من پاسخ به این سوال تکلیف خیلی چیزها را روشن می کند و جواب ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه می دارد. میلیون ها انسان بدون این که این سوال ذره ای آزارشان بدهد برنامه های هزارساله برای عمر شصت هفتاد ساله شان می چینند و من همیشه تعجب می کنم که چطور کسی بدون اینکه پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشد، کار کند، راه برود، ازدواج کند، حرف بزند و حتی نفس بکشد. اگر خداوندی نیست چرا ما هستیم؟ 
این وجود داشتن مفهومش این است که اراده ای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم. از طرف دیگر، اگر خداوندی هست پس این همه شر و بدبختی چیست؟ این همه نکبت که از سر و روی کائنات می بارد برای چیست؟ چرا این قدر چیزها آشفته و زجرآورند؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صدایش می زنند به کمک هیچکس نمی آید؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره ی خاکی پایمال می شود و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمی دهد. حتی یکی...
ستم گران روز به روز فربه تر می شوند و ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل می شوند و یا زلزله می آید و زمین آن ها را می بلعد. اگر هم جان سالم بدر ببرند، فقر و گرسنگی و بیماری سراغشان می آید. اینهمه کودک ناقص الخلقه تاوان چه چیزی را پس می دهند؟ چه گناهی مرتکب شده اند که از شیرخوارگی تا پایان عمر، البته اگر زنده بمانند، باید با کوری مادرزادی و فلج مادرزادی و نقص عضو و هزاران عذاب دیگر سر کنند؟ گزارش آمار مرگ و میر ناشی از گرسنگی را که لابد می خوانید؟ 
علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری ست که با فروتنی تمام به ما می گوید: "نمی دانم"

این سوال ها و پاسخ شان همان چیزیست که من را به درستی آزار می دهد و  شب تا صبح روحم را مثل خوره می خورد. 

  • علی اصغر مهدوی
۲۴
فروردين

شرایط اقدام به قتل یا خودکشی زمانی به وجود می آید که فرد امکان گریز از وضعیت ناهنجار و دشواری را که در آن گرفتار شده است ناممکن بداند. موقعیت بحرانی می تواند معضلی باشد که شخص از حل آن ناتوان است یا گمان می کند که ناتوان است. در چنین شرایطی ذهن او برای رهایی از بحران و در واقع برای حل مسئله دو راه حل غیرطبیعی را ممکن است انتخاب کند. در راه حل اول او می کوشد تا صورت مسئله را پاک کند. در این حالت اگر مانع انسانی وجود داشته باشد معمولاً قتل رخ می دهد. در راه حل دوم، سوژه بنا بر دلایلی نمی تواند صورت مسئله را پاک کند. در چنین موقعیتی او اقدام به محوکردن حل کننده ی مسئله می گیرد. در این وضعیت پدیده ی خودکشی رخ می دهد.

  • علی اصغر مهدوی
۲۸
فروردين

این همه دارو برای چیست؟ چرا انسان ها اینقدر بیمار می شوند؟ 
از انواع سردرد، مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماری های چشمی مثل دوبینی و نزدیک بینی و کورنگی و آب مروارید و آستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچه ی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و مننژیت تا آبله و اوریون و سرخک و مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچی و کَـری و فلج و اختلالات گفتاری و روانی و انواع هپاتیت A و B و C و بیماری های خونی مثل هموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تا زخم معده و اثنی عشر و روده تا بیماری های انگلی تا واریس و دیفتری و تیفوس و روماتیسم و دیسک و پارکینسون و دیابت و آلزایمر تا تصلیب شرائین تا سکته قلبی و مغزی تا...آخ چقدر بیماری!
شاید هم فرشته باشند، اما فرشتگان عذابند. هر کس قبل از مرگ تعدادی از این بیماری ها را تجربه می کند. فکر نمی کنم هیچ جانداری به اندازه ی انسان در معرض ابتلا به این همه بیماری باشد. اما به راستی چه کسی مقصر است؟

  • علی اصغر مهدوی
۳۰
فروردين

من روزنامه نمی خونم. به بقیه هم می گم روزنامه نخونند. نه فقط روزنامه، بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یکجا به مخاطبش منتقل کنه، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون اینه که اگه نه بمباران، اما مثل باران اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو بر سر شما بریزند. این که در بازار بورسِ فلان جا چه تغییری رخ داده یا تلسکوپ هابل اخیراً از دورترین نقاط فضا چی شکار کرده یا این که در اثر سقوط هواپیمایی در نبراسکا شصت و پنج نفر  کشته شده اند یا حتی زارعی دانمارکی گربه ی عجیبی رو توی اصطبل مزرعه اش پیدا کرده که در برابر نور خورشید سبز و در سایه به رنگ خاکستری  در می آد، چه فایده ای برای ما داره؟ واقعاً دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟ خشکسالی جهل از باران خبر بهتره. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. داناییِ پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست. مثلاً شما اگه بدونید دچار نوعی بیماری هستید که تا چند ماه دیگه می میرید، چه احساسی خواهید داشت؟ کسانی احتمالاً حتی مایلند پولی پرداخت کنند تا چیزهایی رو ندونند. به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این بمباران اطلاعات کار ساده ای نیست. کار دشواریه اما به هر حال من ترجیح می دم به جای روزنامه خوندن یا تماشای تلویزیون، موزیک گوش کنم یا کتاب و شعر بخونم. در دنیای به این بزرگی خیلی چیزها هستند که از روزنامه و تلویزیون بهترند.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

خیلی سعی کردم تا همه چیز را بفهمم، اما نتوانستم. سعی کردم به کمک فیزیک و ریاضیات و حتی فلسفه همه چیز را اندازه بگیرم اما ناگهان دریافتم که در هستی چیزهایی هست که با ابزارهایی که من در اختیار دارم نمی شود آن ها را اندازه گرفت یا فهمید. پس گیج شدم و فرو رفتم. بعد همه ی محاسبات را خط زدم و از نو شروع کردم. همه ی اجزا شمرده شده بود اما چیزی این وسط کم بود. فرمول هایم جایی نیمه تمام ماندند. دوباره گیج شدم، پس فرو رفتم. طبیعت، آزمایش گاه ها و کتابخانه ها را جست و جو کردم اما نیافتم. می خواستم برگردم اما نمی توانستم. راهِ آمده مثل کلافی سردرگم، پیچیده و ناپیدا بود. راهی که می رفتم بن بست بود. پس کلافه شدم، لغزیدم و باز هم فرو رفتم. فرصت تمام می شد و من همچنان در جاده ای کـِدِر می رفتم و برمی گشتم. برمی گشتم و فروتر می رفتم. هر چه را هم یافته بودم از دست دادم و پرسش ها زیاد و زیادتر شدند. معماها بیشتر و بیشتر و ذهنم تاریک و تاریک تر. چراغ روحم خاموش شد و ظلمت به جانم افتاد. کور شدم و سررشته از دستم رها شد، پس فروتر رفتم. دیگر به جای اینکه من مسئله را حل کنم خودم به پرسشی دشوار و بغرنج تبدیل شده بودم که باید کسی خودم را حل می کرد. سنگی که برداشته بودم سنگین بود پس ترازویم شکست و نظمم به هم ریخت. از بی نظمی پریشان شدم و دور خودم چرخیدم تا رها شوم. اما این کافی نبود. باید هنوز هم می گریختم. باید دور می شدم. باید از خودم دورتر می رفتم. بی قـرار شدم. در خودم فروریختم. کوچک و کوچک تر شدم و از ارتفاع افتادم. تـبـاه شدم.

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

دنبال چه می گردید؟ دنبال من؟ برای پیدا کردنم نمی خواهد این همه راه بیایید در دشت و بیابان.
من توی سفره ی خالی شما هستم. توی چین و چروک های صورت پیرزن ها. توی سرفه های مادربزرگ ها. توی شـیارهای پیشانی پدربزرگ ها. توی ناله های زنانی که دارند وضع حمل می کنند. توی پینه های دست آدم های بدبخت و فقیر. توی آرزوهای دخترهای فقـیرِ دم بخت که منتظرند مردی با اسب سفید بالدار بیاید و آن ها را از نکبتِ فقری که تویش گیر افتاده اند نجات بدهد. توی عینک ته استکانی چشم های پدر ناامـیدی که با جیب خالی، بچه ی مریضش را از این دکتر به آن دکتر می برد. توی دل پسر بچه ی دبستانی که به خاطر مداد پاک کنی توی خیابان دعوایش می شود. توی دل مردی که شب با جیب خالی باید خانه برود اما از زن و بچه اش خجالت می کشد. توی دل زن تعمیرکاری که دوست دارد شب ها که شوهرش از کار برمی گردد خانه، دستش از روغن و گریس سیاه باشد. توی دل شوهری که اگر دست هایش سیاه نباشد ساکت می شود و یک گوشه ای از اتاق گرسنه می خوابد اما صدای زنش که به بچه ها می گوید خدا بزرگ است نمی گذارد راحت بخوابد. در فکر فیلسوف بی چاره ای که می خواهد من را ثابت کند اما نمی تواند. توی نمازهای طولانی آن عابد که حاضر نیست خلوت شبانه اش را با تمام دنیا عوض کند. توی اندوه بزرگ و عمیق پدری که جسد پسرش را از جبهه می آورند. توی زبان طفل شش ماهه ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلویش زدند. توی خاک هایی که روی پیکر شهید می ریزند. توی اشک های بچه ای که از درد بی پدری گریه می کند و معنای بی پدری را هنوز نمی فهمد. توی تنهایی آدم ها. توی استیصال آدم ها. توی خدایا چه کنم ها؟ توی خوشحالی شب عید بچه ها. توی غم تمام نشدنی زن های بیوه. توی شادی عروس ها. توی توبه های مکرری که دائم شکسته می شوند. توی بازگشت به من. توی دل شلوغ تو. توی دانست های بی در و پیکر تو. توی شک و تردیدهای تو.  

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
ارديبهشت

هستی لایه لایست. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین. من فکر کنم هر کس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخاد این خوب رو انتخاب کنه. در چنین صورتی او راه رو کمی محو کرده. اگر او در موقعیت دوم هم نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر میشه. وقتی هزار تا انتخاب بد رو بجای هزار تا انتخاب خوب انتخاب کنیم وضع اونقدر آشفته و تاریک میشه که انسان نمی تونه حتی یک قدم به جلو برداره. شبیه قدم زدن در مه میمونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا میکنه. خوشبختانه هستی اون قدر سخاوت داره که دائم یه فرصت و یه شانس دیگه به ما میده تا دوباره از صفر شروع کنیم. اما اگر ما در موقعیتی، خوب رو انتخاب کنیم راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی احتمالاً با شرایط پیچیده تری مواجه خواهیم شد که باز هم باید انتخاب کنیم. این انتخاب ها مثل دالان هزار تو همیشه در مقابل ما قرار دارن. با هر انتخاب سرعت ما بیشتر و بیشتر میشه. تا اونجا که با سرعت نور هم میتونیم پیش بریم. در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت ما کم میکنه. اونهایی که دائم به انتخابهای بد دست میزنن وضع تاسف باری پیدا میکنن. اونقدر کند میشن تا کاملاً متوقف میشن و بعد شروع میکنن به فرو رفتن. اون قدر فرو میرن تا اینکه به کلی دفن میشن. برای این آدمها هم البته که فرصت هست اما اونها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن. زندگی مواجهه ی ابدی آدمها با این انتخابهاست. 
خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هرچند انجام اون به همون اندازه آسون نیست. با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده می شه. چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص می ده مثل آجرهایی هستند که در نهایت ساختمان بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند. تنها نکته مهم اینه که تا ردیف های پایینی درست کار گذاشته نشه امکان گذاشتن ردیف های بالایی نیست. منظور اینه که هر کس در هر موقعیت می دونه که کاری که انجام می ده خوبه یا نه. کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی از بین چند تا خوب می تونه بهترین رو تشخیص بده. کسی که فقط خوب ها رو انجام می ده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظور از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه. چنین کسی اگه بخواد، می تونه خیال های آدمها رو هم درک کنه. او در سطحی بالاتر حتی می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. چنین اقتداری البته مایه فخر نیست چون این کوچکترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد. چنین کسانی می تونند بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدهند. منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولا به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت آسان است.
به هر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از رفتار. وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه. به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه سفید هستی خودمون می کشیم. بسیاری از آدمها که انتخاب هاشون خوب نیست در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نا مفهوم تولید می کنند که هیچ معنای روشنی ندارند. اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره . چیزی شبیه به یک تابلو نقاشی.
اما فقط پذیرش او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ای ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هرکسی همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره. این یک رابطه دو طرفه است. خداوند بعضی ها نمی تونه حتی یک شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مومنِ به چنین خداوندی توقعش از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. اما برای کسی که ایمان نداره متاسفانه خداوندی هم وجود ندارد.

  • علی اصغر مهدوی
۰۵
ارديبهشت

نمی دانم چه مرگم شده است. توی کله ام هیاهوست. احساس می کنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمی دانم. ساده ترین سوال ها برای من معمای پیچیده شده اند. انگار همه جا تاریک شده است. انگار کور شده ام. من هنوز هم گرفتار سوال های کشنده ی چه باید کرد و از کجا شروع کنیم هستم. منظورم این است که هنوز نمی دانم چی باید کنم و چه نباید کنم و دقیقاً دنبال چه هستم.
واقعاً که عالم پیچیده ای داریم. فکر می کنم به اندازه ی تعداد آدم ها فلسفه ی زندگی وجود داشته باشد. آخ هشت میلیارد فلسفه ی زندگی!

  • علی اصغر مهدوی
۱۹
ارديبهشت

چرا آدم ها اینقدر در فهمیدن ماهیت هستی ناتوان اند؟ دست فروش ها و دوره گردها و سپورها و خیاط ها و آشپزها و راننده تاکسی ها و حتی دانشجوها و فیلسوف ها و خیلی های دیگر چه درکی از این هستی پیچیده دارند؟ همیشه دلم برای آدم های زیادی می سوزد که توان حمل خودشان را هم در این دنیا ندارند. آدم هایی که جهلشان آن ها را نه فقط از فهم هستی و انسان ناتوان کرده که از درک مصائب بزرگی مثل فقر، بیماری و مرگ هم ناتوان می کند. وقتی سپوری کودک خردسالش را در اثر بیماری مهلکی از دست می دهد، او حتی نمی تواند  ابعاد این اتفاق تلخ را درک کند یا وقتی اتومبیلی دست فروشی را زیر می گیرد و او را برای تمام عمر از داشتن پا محروم می کند، دست فروش بی آنکه به چیزی اعتراض داشته باشد، بقیه عمرش را با عذاب معلولیت به سر می آورد و حتی نمی فهمد که او فقط یکبار شانس زندگی کردن داشته و حالا این شانس برای همیشه از او سلب شده است.

  • علی اصغر مهدوی
۱۹
ارديبهشت

شاید خداوند در هیچ جای دیگرِ هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن. دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
مرداد

هر چه بیشتر به زندگی خیره شوید عمیق تر می شوید اما من فکر می کنم تنها کسانی که حقیقتاً احمق هستند سعی می کنند عمیق تر شوند.
من هم اعتراف می کنم احمق کاملی هستم چون به شکلی خودآگاه و سازمان یافته به زندگی خیره شده ام. کسانی که تصادفاً به زندگی خیره می شوند نسبت به احمق ها که آگاهانه دست در لانه ی زنبور می کنند به مراتب گناهشان کمتر است. منظورم از "لانه ی زنبور" فقط کتاب خواندن نیست، تمام مسیرهایی است که به خیره شدن به ذات زندگی منتهی می شوند. عامل اصلی این خیره شدن فکر کردن است و چون بر خلاف دیدن و شنیدن و خوردن و حرف زدن، فکر کردن را نمی توان متوقف کرد، پس باید راهی یافت تا محتوای فکر کردن را چنان تغییر داد که تا حد امکان از توان تخریبی آن کاسته شود.
این تنها راه برای خروج از چیزی است که اسمش را گذاشته ام "دانـایی مـخرب"

  • علی اصغر مهدوی
۲۶
مرداد

اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی، و اگر اصلاً جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضرانِ آنجا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی و احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. این تجربه نوعی اقتدار روحی عطا می کند. نوعی چیرگی بر موقعیتی که حاصل بی نسبتی با آن است چون حضور از سر نیاز و ضرورت همواره با انفعال و مغلوبیت همراه است.

  • علی اصغر مهدوی
۳۰
مرداد

اصلاً شاید تقصیر من نباشد. شاید اشکال از این خراب شده است که آدم هایش با چند گرم توفیر در مغزشان خوشبخت یا بدبخت می شوند.

  • علی اصغر مهدوی
۲۰
آذر

اگر A سه بار ازدواج کرده باشد و هر سه بار از زن‌هایش جدا شده باشد، با ۱۷ دلیل ثابت کنید او اگر دویست بار دیگر هم ازدواج کند همسرانش را طلاق خواهد داد.

راهنمایی: باید ثابت کنید تابعی که بر اساس آن A همسرانش را طلاق می‌دهد، مستقل از زنی است که A با او ازدواج می‌کند.
(به عبارت دیگر، نوع زنی که A با او ازدواج می‌کند در تصمیم او برای طلاق بی‌تاثیر است.)

  • علی اصغر مهدوی
۲۲
آذر

کاش تکه سنگی بودم در بیابان یا پاره ابری در آسمان.

کاش یک صندلی بودم یا گنجشکی یا یک جفت کفش.

کاش نبودم.

کاش هیچ‌کس نبود.

کاش اصلاً هیچ چیز نبود.

قبل از اینکه چیز وحشتناک‌تری آرزو کنم انگار کسی از فاصله‌ی نزدیک شلیک کرده باشد زانو می‌زنم روی زمین و ذره‌ذره در زمین فرو می‌روم و ناگهان در آبی که بی‌وقفه از چشم‌هایم بیرون می‌زند غرق می‌شوم.

  • علی اصغر مهدوی
۱۱
بهمن

شب است. دیر وقتِ شب است. توی هال همه خوابیده‌اند. به این فکر می‌کنم که آدم‌ها در خواب چقدر معصوم می‌شوند. لابد چون نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند. از توی رختخواب بلند می‌شوم و می‌روم توی دستشویی و صورتم را می‌شویم. بیخودی سعی می‌کنم به آیینه نگاه نکنم. بعد برمی‌گردم توی هال و به ساعت دیواری نگاه می‌کنم. کمی بعد هر چه فکر می‌کنم به خاطرم نمی‌رسد ساعت چند بود. انگار به صفحه‌ای بدون عقربه نگاه کرده بودم. یک‌دفعه انگار خطوط دیوار و تصاویر و سطوح و ابعاد نااُقلیدسی می‌شود و پیشانی‌ام چه عرقی کرده است. با اینکه اواسط بهمن ماه است و هوا به شدت سرد است اما من مدام عرق می‌کنم. ابروهام پر شده‌اند از عرق پیشانی‌ام. با انگشت اشاره آن‌ها را می‌چکانم. باز به ساعت نگاه می‌کنم. عطش کرده‌ام. می‌روم توی آشپزخانه و از توی یخچال بطری آب را بیرون می‌آورم و کمی سَر می‌کشم. نمی‌دانم باز چه مرگم شده است. نفس‌نفس می‌زنم به طوری که وقتی به طرف پنجره می‌روم به وضوح صدای نفس‌نفس زدنم را می‌شنوم. کنار پنجره ایستاده‌ام و پرده‌ی پنجره را کنار می‌زنم. تا دور‌دست‌ها که نگاه می‌کنم تنها تک و توک چراغ‌هایی روشن است و ته افق چند ستاره برق می‌زنند توی آسمان. نزدیک طلوع سپیده است که پرده را کنار می‌کشم و بطری آب را با خودم می‌آورم و می‌گذارم کنار کامپیوتر. به پشتی تکیه داده‌ام و دقیقه‌ای زل می‌زنم به نور کامپیوتر تا ضربان قلبم آرام شود. اما نمی‌شود و من مثل کسی که جن دیده باشد به سرعت سرِپا می‌ایستم و آب دهانم را قورت می‌دهم و لب‌هایم را با زبانم تـَر می‌کنم و تا صبح توی هال قدم می‌زنم.

                                                                                                                                                                                

  • علی اصغر مهدوی
۱۴
اسفند

برای من ازدواج اهمیتی ندارد. 

دلتنگ بچه هم نیستم. 

حتی باید بگویم از این که زن و بچه‌ای ندارم تا حدی از ته دل خوشحالم. 

به خاطر دردسر کم‌تر.

برای مادرم اما موضوع فرق می‌کند.

  • علی اصغر مهدوی
۱۴
اسفند

بعد نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که یک‌دفعه تعادلم به هم خورد. منظورم از عدم تعادل، مطلقاً ناپایداری روانی و از جنس روان‌پریشی و این جور چیزهاست. در واقع عدم توازنی که با کشتن خداوند هر کس به دست می‌آید. نوعی بی‌هویتیِ روحی-معنوی.

  • علی اصغر مهدوی
۲۷
خرداد

واقعیت این است من هرگز عاشق نشده‌ام. خجالتی‌تر از آنم که در هفده سالگی -و حالا هم- به دختری نگاه کنم چه رسد به این که عاشقش هم بشوم. من حتا وقتی با لیلا، خواهرم حرف می‌زدم نمی‌توانستم توی صورتش نگاه کنم. نمی‌دانم این خصلت عوضی از کجا به من رسیده بود اما هر چه بود همیشه از آن رنج می‌کشیدم.

  • علی اصغر مهدوی
۲۹
خرداد

یادآوری خاطرات تلخ گذشته اغلب کار معقولی نیست. این خاطرات مثل مین‌های خنثی‌نشده‌ای هستند که در میدان وسیعی دفن شده‌اند؛ میدانی که دورتادور آن سیم خاردار کشیده شده است. با این حال، هر لحظه ممکن است از سر بد‌شانسی و بی‌احتیاطی محض کسی برود آن‌طرف سیم‌ها و یکی از آن‌ها منفجر شود و زندگی را که خیلی چیز معرکه‌ای هم نیست حداقل برای مدتی، از آنچه هست تحمل‌ناپذیرتر کند. به هر حال علت نوشتن این متن آن است که چند وقت پیش کسی ناخواسته، اما با تمام نیرو، مرا انداخت آن‌طرف سیم‌های خاردار.

  • علی اصغر مهدوی
۲۹
خرداد

انگار کسی دنیا را با دو دست گرفت و محکم تکان داد. همه چیز به‌هم خورد. اول صداهای کوچکی از دور آمد. بعد صداها بلندتر شد. بعد صداها نزدیک‌تر شد. رادیو موسیقی‌اش را قطع کرد و چیزهایی گفت که پدرم ترسید. مدرسه‌ها تعطیل شدند. و اداره‌ها. و خیابان‌ها خلوت شد. و بیمارستان‌ها شلوغ شد. و صدای آمبولانس و آزیر روز و شب می‌پیچید توی شهر. و در شهر کسی نبود. انگار مرگ مثل ولگردِ مستی صبح تا شب با توپ و تانک و تفنگ افتاده بود توی خیابان‌ها دنبال آدم‌ها و مردم از ترس او توی زیرزمین‌ها و سنگرها پناه گرفته بودند.

  • علی اصغر مهدوی
۱۵
مرداد

اینجا بیمارستان شهید رجایی است و قلب آدم‌ها مثل حادثه‌ای که خبر نمی‌کند، یا به تپش افتاده یا از تپش. اینجا صدای گریه می‌آید. یک نفر می‌میرد در سکوت و دخترهایش جیغ می‌کشند و پهن می‌شوند روی موزائیک‌ها و من حالم بد می‌شود برای قلب مادرم که درد می‌کند. اینجا بیمارستان شهید رجایی است و بوی مرده می‌آید و شادترین سکانس بیمارستان، پارچه‌های سفید رنگی است که روی جسدها می‌کشند. اینجا بیمارستان شهید رجایی است و دکتر‌ها دیگر از مرگ هیچ آدمی غمگین نمی‌شوند و پرستارها از گریه‌ی بازماندگان تعجب نمی‌کنند.

اینجا بیمارستان شهید رجایی است و کمی، تنها کمی بالاتر، پارک ملت است. صدای خنده هست. بستنی دستگاهی نیم‌متری هست. خانواده‌های شاد و بیخیال هست. درخت و گل و زمین بازی و قایق‌سواری هست. و فرشته‌های خوبِ زندگی‌بخش روی سنگ‌فرش‌ها قدم می‌زنند. مرز بین مرگ و زندگی و غم و شادی همینقدر است. به فاصله‌ی میان بیمارستان قلب شهید رجایی و پارک ملت و من چقدر دوست دارم مثل مادربزرگ‌های خرافاتی بروم و به اهالی پارک بگویم: «بلند نخندید، غم پشت دیوار بیمارستان است».

  • علی اصغر مهدوی
۰۱
خرداد

باز تنهایم و باز سکوت با من است. اندوه دوباره برمی‌گردد و قلبم را بی‌رحمانه‌تر از پیش می‌فشارد. یعنی نمی‌توان در بین این جمعیتی که خیابان‌ها را بالا و پایین می‌روند کسی را یافت  که به حرف‌‎هایم گوش دهد؟ مردم بی‌توجه به من و اندوهم شتابان می‌گذرند. اندوهم عظیم و بی‌پایان است. خود را به دست اندوهم می‌سپارم. توسل به مردم فایده‌ای ندارد...

  • علی اصغر مهدوی
۰۹
شهریور

در نوجوانی برایم قابل تحمل نبود که عده‌ی زیادی از مردم در آفریقا در شرایط بد و اسفناک زندگی می‌کنند. حالا بعد از سال‌ها گمان کنم این روزها من هم مثل بیشتر مردم آفریقا در تنگنا هستم. به یک معنی، هیچ پیشرفتی نکرده‌ام. در حالی که شاید جهان اطرافم تصور می‌کند که من به کمک نیاز دارم. به گمانم اصلی ترین تفاوت بین من و آفریقا این است که من از مردم خوشم نمی‌آید، در حالی که آفریقا خیلی مردم دوست است. یکی از ویژگی‌های شخصیتی آفریقایی‌ها همین است که خوششان می‌آید در جمع مردم، دوستان و خانواده باشند، این در حالی است که من خودم را از مردم، دوستان و افراد خانواده کنار می‌کشم. این هم ویژگی شخصیتی من است. علاوه بر آن ما مثل سیبی هستیم که از وسط نصف کرده باشند؛ من و آفریقا


  • علی اصغر مهدوی